بگذار بر مناره خون آشیان کنم
تا عشق را به رسم شهیدان بیان کنم
یه روز سرد زمستون با دلی خسته و پر درد راهی یه راه بی نشون شدیم در حالیکه کوله پشتیم پر از وسوسه ی نفس وسرشار از تهی بود و قمقمه ی لبریز از عطش، پا گذاشتم تویه سرزمین بی نشون وشنیدم از غریب آشنا.فکر می کردم این غریب آشنا «شهید»را گم کردم ،رفتم تا پیداش کنم، دیدم گمشده منم توی هیاهوی پوچ دل فریب زندگی!!!فهمیدم راهم کوره خواب غفلت بوده. دیدم قول وقرار عاشقی با خدارو فراموش کردم وحریم دلم رو مهمون خونه ی هواهوس کردم.پامو درست گذاشتم جای که سکوی عروج هزاران پرواز عاشقانه و هزاران لبخند سبز بود به طرف خدا.رفتم با هیچ دیدیم حضور، رفتم با ظلمت دیدم نور، رفتم با غفلت،دیدم شعور ...!
ای سرو پا، من بی سرو پا خودمو کنار عکس تو تازه
پیدا کردم...